وقتی میگویم من مازوخیسم دارم بیخود نمیگویم. دیگر یک دو
سالی است مطمئنم از این بابت. قبلنها اینطوری بود که هرگاه با آقای عزیز بحث و
دعوا راه میافتاد ته دلم غنج میزد. خوشحال میشدم. اصلا حال میکردم. نه اینکه غصه
نخورم و حرص نخورم و ناراحت نشوم و دلم نسوزدهاااا. همه اینها در اوج خودش و ناجور
اتفاق میافتاد اما همین هاست که مایه لذت ناخودآگاهم بود.
راستش از یک جاهایی به بعد که دیگر بزرگ شده بودم فهمیدم
وقتی میگویند دعوا نمک زندگی است یعنی همین. حالا ما که ازدواج نکرده ایم هنوز اما
سالهای طولانی را کنار هم و دوست بوده ایم. به هر حال ما هم دچار روزمرگی و مرگ
عشقمان شدیم و دعوا کردن باعث میشد بعدش یک بهانهای، یک دلخوشی به هم پیدا کنیم و
دوباره به هم حال بدهیم....
البته حالا بگذریم که حالا ما به جایی رسیدیم که دیگر اینها
هم دلمان را خوش نمیکند و از هم دور و دورتر شدهایم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر