به زادگاه تو میروم. این روزها که میخواهم هر طور شده یک جوری به تو مربوط باشم به جایی میروم که میدانم در آن پا به این دنیا گذاشتهای. در هوایی نفس بکشم که تو اولین بار ریههای کوچکت را از آن انباشتی و هنوز هم میدانم که پناه توست. میدانم اینها را اما نمیدانم از کجا....
به جایی میروم که در آن به دنیا آمدهای و به دنیا آمدم.... آه چه نقطه اشتراکی! سالهاست که میدانم زادگاهم آنجاست و ذرهای برایم مهم نبوده و حتی گاه خوشحال بودهام که آنجا زندگی نمیکنم اما حالا این نقطه از کره زمین که اتفاقی پذیرای اولین قدمهای من شده... پذیرای وجود تو شده ... برایم ارج و قربی پیدا کرده.
دارم خفه میشوم عزیز دل... میخواهم ششهایم را از آن هوا پرکنم و با تصور دهان تو، بینی تو، ششهای تو، خون و پی تو که این هوا را استشمام میکند همه سلولهای مرطوب معلقش را ببلعم.... آه چه نقطه اشتراکی.....
میدانی... دارم فکر میکنم این حال و هوا که بیقرارم کرده چه اسمی دارد... عاشقیت؟ عزیز شدن وجودی که حتی از وجودت بیخبر است چه نام میگیرد؟ بعضی وقتها فکر میکنم که تو بهانهای و من تنها عاشق این حال و روزم. این بیقراری را میخواهم. این بیخبری تو از وجود من، این دل واپسی من از امکان رد شدن تو بعد یک ماه از رو به روی من، این نگاه سرگردان، آن سلام هول هولکی، آن همه هیجان الکی وقتی حضورت باعث میشود با صدای بلندتری حرف بزنم و قهقهه سر دهم و الکی شلوغش کنم تا به آنجایی برسم که برای اولین بار از خودم بپرسم چه مرگت است؟
هنوز هم برای این «مرگی» که وجودم را گرفته و روزی هزار بار به من جان تازه میدهد اسمی نگذاشتهام. میدانم که روزی به این حال و هوایم میخندم اما هیچ گاه تحقیرش نخواهم کرد. وجودم از اطمینانی سرشار است که لبخندم را پایدار میکند. اطمینان از اصالت حسی که درون من بی تو رشد کرده و حالا انگار بود و نبودت هم چندان مهم نیست.... قیمتی نیست که حال و هوایم را به آن بفروشم.... اینجاست که اهل دلی باید برگردد و توی روی من بگوید:«حالتو میخرم» و من بگویم کاش فروشی بود....
به جایی میروم که در آن به دنیا آمدهای و به دنیا آمدم.... آه چه نقطه اشتراکی! سالهاست که میدانم زادگاهم آنجاست و ذرهای برایم مهم نبوده و حتی گاه خوشحال بودهام که آنجا زندگی نمیکنم اما حالا این نقطه از کره زمین که اتفاقی پذیرای اولین قدمهای من شده... پذیرای وجود تو شده ... برایم ارج و قربی پیدا کرده.
دارم خفه میشوم عزیز دل... میخواهم ششهایم را از آن هوا پرکنم و با تصور دهان تو، بینی تو، ششهای تو، خون و پی تو که این هوا را استشمام میکند همه سلولهای مرطوب معلقش را ببلعم.... آه چه نقطه اشتراکی.....
میدانی... دارم فکر میکنم این حال و هوا که بیقرارم کرده چه اسمی دارد... عاشقیت؟ عزیز شدن وجودی که حتی از وجودت بیخبر است چه نام میگیرد؟ بعضی وقتها فکر میکنم که تو بهانهای و من تنها عاشق این حال و روزم. این بیقراری را میخواهم. این بیخبری تو از وجود من، این دل واپسی من از امکان رد شدن تو بعد یک ماه از رو به روی من، این نگاه سرگردان، آن سلام هول هولکی، آن همه هیجان الکی وقتی حضورت باعث میشود با صدای بلندتری حرف بزنم و قهقهه سر دهم و الکی شلوغش کنم تا به آنجایی برسم که برای اولین بار از خودم بپرسم چه مرگت است؟
هنوز هم برای این «مرگی» که وجودم را گرفته و روزی هزار بار به من جان تازه میدهد اسمی نگذاشتهام. میدانم که روزی به این حال و هوایم میخندم اما هیچ گاه تحقیرش نخواهم کرد. وجودم از اطمینانی سرشار است که لبخندم را پایدار میکند. اطمینان از اصالت حسی که درون من بی تو رشد کرده و حالا انگار بود و نبودت هم چندان مهم نیست.... قیمتی نیست که حال و هوایم را به آن بفروشم.... اینجاست که اهل دلی باید برگردد و توی روی من بگوید:«حالتو میخرم» و من بگویم کاش فروشی بود....
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر