همیشه فکر میکردم توی خلاصه کردن هر چیزی مهارت داشتهام. خلاصه کردن حرفها، نوشتهها، طرحها، وقایع و حتی اطوار.... میتوانم یک نگاه را جایگزین یک جمله کامل طولانی کنم یا با دوتا فحش کل ماجرای یک روز را تعریف کنم. اما حالا که بعد تقریبا یک سال نشستهام به نوشتن نمیتوانم این زمان را خلاصه کنم و اصولن فکر میکنم چرا باید این کار را کنم؟
توانایی ایجاز از آدم یک موجود بیحوصله میسازد که تاب عن و من کردن دیگران را ندارد و حتی دوست دارد روزها و شبها و عمرش هم خلاصه شود به چکیدهای از مهمترین رویدادها و تمام.
خلاصه کردن یک مهارت است و اگر فکر کنی که صاحب این مهارت هستی آنگاه که نمیتوانی رویدادی را در ذهنت خلاصه کنی به کل وجودت شک میکنی و دیگر این مهارت به کارت نمیآید و تنها یک افسردگی عمیق به جا میماند و آنجاست که توی دلت میگویی کاش افسردگیهایمان خلاصه میشد....
اینها را نوشتم که به خودم فرصت یک شروع دوباره برای موجز کردن نوشتههای آیندهام بدهم و بیخیال آنچه گذشت و ننوشتم باشم.... همین.
توانایی ایجاز از آدم یک موجود بیحوصله میسازد که تاب عن و من کردن دیگران را ندارد و حتی دوست دارد روزها و شبها و عمرش هم خلاصه شود به چکیدهای از مهمترین رویدادها و تمام.
خلاصه کردن یک مهارت است و اگر فکر کنی که صاحب این مهارت هستی آنگاه که نمیتوانی رویدادی را در ذهنت خلاصه کنی به کل وجودت شک میکنی و دیگر این مهارت به کارت نمیآید و تنها یک افسردگی عمیق به جا میماند و آنجاست که توی دلت میگویی کاش افسردگیهایمان خلاصه میشد....
اینها را نوشتم که به خودم فرصت یک شروع دوباره برای موجز کردن نوشتههای آیندهام بدهم و بیخیال آنچه گذشت و ننوشتم باشم.... همین.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر