بعد سالها دوباره توی همان کافه همیشگی من و آقای عزیز نشستهام. صاحب کافه با دیدنم خوشحال میشود و استقبالم میکند و میپرسد که چرا پیدایمان نیست. من هم بهانههایی جور میکنم و وعده میدهم که در آینده بیشتر بیایم و در این حین ذهنم درگیر آن ضمیر جمعی است که برای منِ تنها استفاده کرده است. «پیدایتان نیست.»
و من تنها پشت میز دو نفره نشستهام و فکر میکنم چرا «پیدایمان نیست». کجا گم شدهایم که دیگر نه خودمان و نه هیچ کس دیگر پیدایمان نکرد.
نمیدانم چه مرگم شده که این روزها مدام یادش هستم. حالا و پس از دو سال پایان رابطه چه میشود که همزمان با گریز ذهنم به آن روزها همه چیز دور و برم نیز مدام به او اشاره میکند. همه چیز یک جور غریبی مرا به سوی او سوق میدهد. انگاری عناصر این دنیا با هم هماهنگ شدهاند تا من به او فکر کنم. شاید هم ذهن من درگیر اوست و فرقی نمیکند چی دور و برم باشد. خواه ناخواه به او اشاره میشود.
چرا پیدایمان نیست... چرا گم شدهایم؟ چرا تمام شدیم؟ چرا دیگر مایی وجود ندارد؟ ذهنم پر از این چراهای بی جواب است. همیشه میگفت «چرا» یک پرسش رو به عقب است و بسیار منفعلانه. نباید در این چراها بمانیم. باید که سؤال بعدیات با واژهای غیر از چرا پرسیده شود وگرنه همیشه عقبی...
و من ماندهام همان عقب... جایی میان چراهای بیشمار و منفعلانهام گم و گور شدهام و سؤال بعدی به ذهنم خطور نکرده هنوز.... اما میدانم که او از این چراهای الکن گذر کرده و سوالهای دیگرش را هم پرسیده حتی... کسی چه میداند شاید جواب هم داشته باشد....
و من تنها پشت میز دو نفره نشستهام و فکر میکنم چرا «پیدایمان نیست». کجا گم شدهایم که دیگر نه خودمان و نه هیچ کس دیگر پیدایمان نکرد.
نمیدانم چه مرگم شده که این روزها مدام یادش هستم. حالا و پس از دو سال پایان رابطه چه میشود که همزمان با گریز ذهنم به آن روزها همه چیز دور و برم نیز مدام به او اشاره میکند. همه چیز یک جور غریبی مرا به سوی او سوق میدهد. انگاری عناصر این دنیا با هم هماهنگ شدهاند تا من به او فکر کنم. شاید هم ذهن من درگیر اوست و فرقی نمیکند چی دور و برم باشد. خواه ناخواه به او اشاره میشود.
چرا پیدایمان نیست... چرا گم شدهایم؟ چرا تمام شدیم؟ چرا دیگر مایی وجود ندارد؟ ذهنم پر از این چراهای بی جواب است. همیشه میگفت «چرا» یک پرسش رو به عقب است و بسیار منفعلانه. نباید در این چراها بمانیم. باید که سؤال بعدیات با واژهای غیر از چرا پرسیده شود وگرنه همیشه عقبی...
و من ماندهام همان عقب... جایی میان چراهای بیشمار و منفعلانهام گم و گور شدهام و سؤال بعدی به ذهنم خطور نکرده هنوز.... اما میدانم که او از این چراهای الکن گذر کرده و سوالهای دیگرش را هم پرسیده حتی... کسی چه میداند شاید جواب هم داشته باشد....
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر