۱۳۹۳ مهر ۱۷, پنجشنبه

کافه فرانسه... سال 1344 تا به حال

از دانشگاه می‌زنم بیرون. شب پاییزی خیابان انقلاب مرا پرت می‌کند به همین چند سال پیش. انگار همین الان باشد... بی‌اختیار دم کافه فرانسه چشم می‌چرخانم برای دیدن لبخند آشنایی که مرا از دور به خود می‌خواند. چشم‌های مهربانی که نگران گذر من از عرض خیابان وصال است و مشتاق دیدارم. طرح لبخندش را در لحظه‌ای ازلی به خاطر سپرده‌ام و همیشه روبه‌رویم است و هر گاه که اراده کنم می‌یابمش. انگاری همه چیز اسلوموشن شده و تنها دو نفر روی این کره خاکی هستند. آن هم درست در خیابان انقلاب و یکی از آن دو نفر همانی است که وقتی نیست بودش را بیش از همیشه حس می‌کنم. هستی که از فقدانش یافته می‌شود.

همیشه همینطور بود. وقتی که قرار می‌گذاشتیم زودتر از من می‌رسید که نکند مرا منتظر بگذارد. حالا هم بی‌آنکه بدانم آمده. می‌خواهد مرا مهمان شیرینی‌های وسوسه انگیز فرانسه کند. وسط خیابان چشم‌هایش دقیقن رو‌به‌رویم است. دست‌ها توی جیب شلوار. یک سویشرت مشکی با راه راه‌های قهوه‌ای پوشیده حتمن. موهایش را باد آشفته. سرش کمی خم شده به سمت راستش و به من زل زده. مشتاق، نگران، مهربان، در انتظار دیدار... انگاری که دارد به یک اثر هنری توی موزه نگاه می‌کند. نگاه یک آشنا، یک دوست به دوستی که هزار سال است ندیده و با وجود دیدارهای هر روزه انگاری تازگی اش را از دست نمی‌دهد. طوری نگاه می‌کند نه انگار که هفت سال است هر روز و هر روز مرا دیده. و لبخندش.... همان جادویی است که طرح این صورت آشنا را ازلی کرده در خاطرم. لبخندی که تشخیص مهربانی در آن از تشخیص آبی آسمان در روزهای پاک تهران آسان‌تر است. و آری.... این طرح آشنای بی‌بدیل آن سوی خیابان، کنار در ورودی کافه فرانسه، منتظر است تا خستگی یک روز شلوغ را از من بگیرد و به جایش وجودم را پر کند از محبت، توجه، احترام، ستایش و عشق و عشق و عشق....

چراغ عبور پیاده قرمز می‌شود... ماشین‌ها هجوم می‌آورند. وسط انقلاب مانده‌ام. چهار راه مرا می‌بلعد. طرح آشنای لبخند توی بوق بی‌امان ماشین‌ها گم می‌شود. خبری از اسلوموشن نیست و من و او تنها آدم‌های این کره خاکی نیستیم.... اصلن مایی در کار نبود.... کافه فرانسه بود از سال 1344 تا به حال......

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر