۱۳۹۳ مهر ۱۷, پنجشنبه

تو وابسته نشو... بذار اون وابسته تو بشه


دور هم نشسته‌اند و فضای کوچک کافه را سر و صدایشان پر کرده. انگاری کلاس و درس و دانشگاه را دودر کرده اند و حالا از هر دری حرف می‌زنند. چند دختر و چند پسر. گویا همه‌شان سعی دارند یکی از دخترها را قانع کنند ازدواج نکند و به دوستی‌اش با پسری که دوستش دارد پایان دهد:
-    وابستگی احمقانه است.
-    الان دیگه ازدواج ابلهانه‌ترین کار دنیاست.
-    تو وابسته نشو... بذار اون وابسته تو بشه!
-    به یارو یه دروغ گفتی برات شعر گفته، اگه خیانت کنی حتمن رمان می‌نویسه ...
همه می‌خندند. یکی از دخترها می‌خواهد به دختری که هدف تمامی حرفهاست حالی کند که اینها دارند چرند می‌گویند و «آرش» پسر خوبی است و بهتر است اگر دوستش دارد از دستش ندهد. از دخترک تعجب می‌کنم که بی اعتنا به این اشاره وقتی پسرها آرشش را مسخره می‌کنند و بدون اینکه تا به حال دیده باشندش مدام بدگویی‌اش را می‌کنند لبخند می‌زند و سعی می‌کند طوری جواب بگوید که پسرها را نرنجاند. حتی گاهی با آنها همراه می‌شود.
انگاری آدم‌ها توی دور همی‌های دوستانه‌شان می‌خواهند طرف حق باشند و بقیه با آنها همدلی کنند و برایشان سوگوار باشند و دل بسوزانند و در نهایت بگویند «تو حیفی ...» اما بد ماجرا این است که بعد از ساعت کافه هر که سراغ کار خودش می‌رود و تو می‌مانی و اینهمه تناقض و دل آشوبی تازه. فکرهایت شروع می‌شود:
نکند راست می‌گویند... نکند دارم وقتم را تلف می‌کنم با آرش (یا هر کس دیگر) ... می‌توانم موقعیت‌های بهتری داشته باشم. چرا من به او زنگ بزنم... چرا به فکرش باشم... این‌همه آدم دور و برم است... آینده من به یک نفر محدود نمی‌شود....

می‌گذرد. یک سال و نیم بعد. دور همی با همین دوستان! توی کافه. آرشی وجود ندارد و دخترک نه ازدواج کرده، نه وابسته شده، نه دل داده و نه دل دار است.... و دوستان:
-    چرا آخه..... ناراحت شدم.
-    آخی حیف بود.... خیلی به هم می‌آمدید.
-    دیگه یکی مثل آرش رو از کجا پیدا می‌کنی.
-    باباجان دختر تونست یکی رو پیدا کنه باید بچسبه بهش ....
وقت کافه می‌گذرد. هر کی می‌رود پی کار و زندگی‌اش. تو میمانی تنها باز هم با کلی تناقض و دل آشوبی:
نکند اشتباه کردم... آرش کجاست... الان چه کار می‌کند... آیا می‌توانم باز هم برگردم... اصلن برگردم یا نه؟ چه کرده‌ام با خودم و زندگیم؟... چی درست است وچی غلط؟
البته واقعن این طور نیست که تباه شدن یک رابطه به حرف این وآن باشد. اما آتشی است در انبار پنبه جوانی و خامی....
شاید آقای عزیز را این شکلی از دست داده‌ام....

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر