۱۳۹۲ بهمن ۲۶, شنبه

انگار هیچ گاه نبوده و نبودم


گفته بود: انگار هیچ وقت تو زندگیم نبوده.... این را به ن گفته بود و بعدش هم کلی از زندگی جدیدش تعریف کرده بوده و به گفته ن صداش کلی انرژی داشته. ن گفت که تو را یعنی مرا فراموش کرده دیگر....

باورم نمیشد. آن لحظه های اول شنیدن اینها پشت تلفن سعی کردم خودم را عادی جلوه دهم. گفتم خوشحالم برایش. بودم؟ گوشی را قطع کردم. داشتم میترکیدم. چشمهام داغ شد و گونه هام خیس. سر کار بودم ولی دیگر نمیتوانستم تحمل کنم. یعنی واقعن؟ میشود؟ انگار هیچ وقت نبوده ام؟

گفته بود انگار هیچ وقت تو زندگیش نبودم.... یعنی آن همه سال...آن همه روز....آن همه ساعت و لحظه ناب که با هم بودیم زرشک؟ اینجای زندگی است که میتوانی از فرط بی معنایی و تهی بودن خودت را به راحتی پرت کنی از یک جای بلند.

یعنی باورکنم؟ گفته انگار هیچ وقت توی زندگیم نبوده... او هست؟ او توی زندگی من هست؟ نه. با خودم روراست شدم. ماهی جان تو هم خیلی وقت پیش ته دلت این جمله را گفتی و ترسیدی از به زبان آوردنش.... ترسیدی آهش بگیردت. یادم هست. یک صبح سرد بهاری بود انگاری... داشتی میرفتی سر کار و تازه تنهایی ات را پذیرفته بودی... یکهو توی دلت هری خالی شد... انگار هیچ وقت توی زندگیم نبوده...

برایش خوشحال شدی؟ خوشحال شدی که بعد هفت سال و اندی وجودت با یک جمله انکار شد؟ نمیدانم. شاید هم میدانسته این حرف به گوشم میرسد. گفته تا بسوزاندم. گفته تا بدانم که بعد من به ذلت نیافتاده. که روپاست هنوز و زندگیش پر از روزهای خوب و اتفاقات دلنشین است و دیگر تویی هم نیستی تا همه چیز را زهرمارش کنی.... آری. خوشحالم برایش.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر