۱۳۹۳ خرداد ۱۳, سه‌شنبه

حکایت حال خراب ما

یکهو چندتا اتفاق می‌افتد که حالم را خراب می‌کند. اتفاق که نمی‌شود گفت. یک سری تکانه‌های ریز و ظریف دور و برم پیش می‌آید که به همم می‌ریزد. به هم ریخته شدنم را همه می‌فهمند. نمی‌توانم ظاهرسازی کنم. اما اگر کسی بپرسد دقیقن چه مرگت شده چیزی ندارم که بگویم. نمی‌توانم آن اتفاقات ریز و جزیئاتی که تنها برای من ناراحت کننده است برای بقیه تشریح کنم و انتظار داشته باشم برای آن‌ها هم ناراحت کننده باشد یا درکم کنند یا چی. همینطوری یکهو دلم گرفته می‌شود. حالم بد می‌شود. روحم آشفته، سرم سرگردان. الان یکی از همان زمان‌هاست.....

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر