۱۳۹۳ خرداد ۱۳, سه‌شنبه

نامه‌ای که خوانده نمی‌شود

بعد مدت‌ها نشسته‌ام به نوشتن در زادروزت. این دومین سالی است که بعد آن هفت سال رویایی، کنارم نیستی.... کنارت نیستم. سال پیش اس ام اسی گفتم که مبارکت باشد و شاد باشی و همیشه پاینده... حالا می‌شنوم از این و آن که هستی. شکر.

امسال می‌دانم که حتی منتظر دریافت پیامی هم از من نیستی... شاید یادم بیافتی... یاد اولین سالی که توی زندگی‌ات بودم و زادروزت فرارسید. شش ماه از رابطه‌مان می‌گذشت. یادت هست؟ دو روز پیش از آن رفتیم ویلا. یادت هست؟ اولین بارمان بود. هدیه‌ات را چه؟ آن را که حتمن یادت مانده؟ کاش می‌دانستم هنوز هم داریش آن یادگار دست ساخته مرا یا که دورش انداختی؟ شاید شکسته‌ای، پاره کردی، سوزاندیش از غضب دردی که به تو روا کردم....

می‌دانم که اینجا را هیچ وقت نخواهی خواند... اما دلم می‌خواست به تو بگویم که حال و روزم چه افتضاح است این روزها... مخصوصا حالا که درد مشترکی بر ما نازل شده. باز غم از دست دادن و فقدان داریم.... فقدان چیزی که دوست داشتم ساعت‌ها با تو درباره‌اش حرف بزنم و مطمئن باشم که مخاطبم می‌فهمدم. درکی دارد که در هیچ کس سراغ ندارم و در جواب حرف‌هایم چیزهایی خواهد گفت که آرامم کند....

افسوس که از لحظه بدرود با تو دریغِ داشتن مصاحبی که "بفهمد"، که "درک" کند، که جواب‌هایش سنگین‌تر از پرسش من باشد، رنجی بر من روا داشته که اگر قرار بر پس دادن تاوان شکستن دل تو بوده تا به حال هزار بار پس داده‌ام. یعنی بسم نیست؟ نبخشیده‌ای هنوز مرا؟ می‌دانم... مهربان بودی اما کینه‌ای...

دلت که چرکین می‌شد به این راحتی‌ها صاف نمی‌شد با آدم... تازه هر که عزیزتر، جای زخم دل عمیق‌تر... می‌دانم... اگر تا ابد نبخشی هم صدایم درنمی‌آید.... شاید کمی خرافه طور بیاید اما... اما فکر می‌کنم تا تو مرا نبخشی زندگی روی خوشش را به من نشان نخواهد داد.

بگذریم... می‌دانی همین که هستی توی این دنیا... همین که می‌دانم دنیای به این سیاهی، آدمی چون تو را دارد امیدوار می‌شوم به ادامه ....

راستش را بگویم دو سه روز اخیر که می‌دانی حتمن چه پر درد بوده برایم از یادت نکاستم و این عادت بد را خودت در من پروراندی... این که هنگام بدی، درد و رنج یادت بیافتم... که وقتی بغض دارم بگویم ای عزیز دل کجایی.... می‌دانی... دلم می‌خواست دستم به تو می‌رسید و می‌گفتم که چه پریشانم، چه پشیمان... که دستم را بگیر .... که بلندم کن از زمینی که خود خواسته پریدم بر آن و نمی‌دانستم چه سنگلاخ و سخت است...

می‌دانم که هیچ گاه این اتفاق نخواهد افتاد....
تولدت مبارک آقای عزیز

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر