دیدن آدمها از کجا شروع میشود؟ از کجا تصمیم میگیریم که همدیگر را ببینیم و دیگر یکی مثل بقیه نباشیم؟
بعد از حدود یک سال که در این خانه زندگی میکنم چرا حالا دارم همسایه رو به رویم را میبینم؟ از اولش هم نظرم را جلب کرده بود. چرا؟ چون مرد جوانی است که تنهاست که پردههای پنجرهاش باز است و همیشه بیخیال چشمهایی که ممکن است پشت پنجره رو به رویی باشد لخت میچرخد. زمستان و تابستان هم ندارد.
اما مدتهاست که نگاهم اتفاقی به او نمیافتد. بلکه پیاش میگردد. حالا میدانم کی هست، کی نیست، کی میرود، کی میآید. حالا او هم مرا میبیند. پای پنجرهایم هر دو شبها و سیگار میگیرانیم و حجبآلود هم را میپاییم.
و حالا نمیدانم دقیقن از کی شروع کردم که ببینمش و او هم؟ کی وجودش برایم مهم شد؟ و آیا وجود سایه دخترک پشت پنجره رو به رویی برای او هم مهم هست یا نه؟
حالا دیگر دل توی دلم نیست که شب باشد و چراغ خانهاش روشن باشد و او لخت و بیخیال از توی آشپزخانهاش زل بزند به این سوی پنجره... به دختر کنجکاوی که هم میخواهد دیده شود هم نه... هم میخواهد ببیند هم نه... هم میخواهد نزدیک شود هم نه.....
صبح، تمام راه پیادهام تا سر خیابان را به این فکر میکنم که چرا یک بار نمیآید رو به رویم بایستد و بگوید که میخواهم صدایت را بشنوم؟ میخواهم سایه پشت پرده پنجره رو به رویی را لمس کنم، ببویم، بشنوم و ببینمش از نزدیک.... خیلی نزدیک....
صبح، تمام راه پیادهام تا سر خیابان به هزار و یک راه خلاقانه فکر میکنم برای نزدیک شدن او به من... هه... در واقع داشتم به جای او فکرمیکردم و متاسفانه من زنی هستم که فقط بلدم چطور عاشق باشم اما ذرهای از معشوق بودن خبرم نیست. باید مرد میشدم. آن وقت عاشقپیشگی را به انتها میرساندم.....
صبح، تمام راه پیادهام تا سر خیابان به این فکر کردم که از همین روست که مهمترین و طولانیترین رابطهام با عشق و اعتراف من آغاز شد.... تا ببینم کی از عاشقی خسته شوم.....
بعد از حدود یک سال که در این خانه زندگی میکنم چرا حالا دارم همسایه رو به رویم را میبینم؟ از اولش هم نظرم را جلب کرده بود. چرا؟ چون مرد جوانی است که تنهاست که پردههای پنجرهاش باز است و همیشه بیخیال چشمهایی که ممکن است پشت پنجره رو به رویی باشد لخت میچرخد. زمستان و تابستان هم ندارد.
اما مدتهاست که نگاهم اتفاقی به او نمیافتد. بلکه پیاش میگردد. حالا میدانم کی هست، کی نیست، کی میرود، کی میآید. حالا او هم مرا میبیند. پای پنجرهایم هر دو شبها و سیگار میگیرانیم و حجبآلود هم را میپاییم.
و حالا نمیدانم دقیقن از کی شروع کردم که ببینمش و او هم؟ کی وجودش برایم مهم شد؟ و آیا وجود سایه دخترک پشت پنجره رو به رویی برای او هم مهم هست یا نه؟
حالا دیگر دل توی دلم نیست که شب باشد و چراغ خانهاش روشن باشد و او لخت و بیخیال از توی آشپزخانهاش زل بزند به این سوی پنجره... به دختر کنجکاوی که هم میخواهد دیده شود هم نه... هم میخواهد ببیند هم نه... هم میخواهد نزدیک شود هم نه.....
صبح، تمام راه پیادهام تا سر خیابان را به این فکر میکنم که چرا یک بار نمیآید رو به رویم بایستد و بگوید که میخواهم صدایت را بشنوم؟ میخواهم سایه پشت پرده پنجره رو به رویی را لمس کنم، ببویم، بشنوم و ببینمش از نزدیک.... خیلی نزدیک....
صبح، تمام راه پیادهام تا سر خیابان به هزار و یک راه خلاقانه فکر میکنم برای نزدیک شدن او به من... هه... در واقع داشتم به جای او فکرمیکردم و متاسفانه من زنی هستم که فقط بلدم چطور عاشق باشم اما ذرهای از معشوق بودن خبرم نیست. باید مرد میشدم. آن وقت عاشقپیشگی را به انتها میرساندم.....
صبح، تمام راه پیادهام تا سر خیابان به این فکر کردم که از همین روست که مهمترین و طولانیترین رابطهام با عشق و اعتراف من آغاز شد.... تا ببینم کی از عاشقی خسته شوم.....
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر