۱۳۹۱ مهر ۱۹, چهارشنبه

واقعن چرا؟

تقریبا یک سال و نیم از زمانی که مستقیما به تو گفتم دیگر مثل سابق دوستت ندارم می‌گذرد. بعد از این زمان طولانی، از دو روز پیش تا دیشب خوشحال بودم. بله. فقط دو روز واقعن خوشحال بودم و خیالم راحت بود. چرا؟
چون بعد از اینکه همه چیز تمام شد. تمام تمام شد و دوباره شروع شد و ما تصمیم گرفتیم که دوباره شروع کنیم، تو اینقدر شوق داشتی و اینقدر هیجان داشتی و اینقدر مرد بودی... که من خیالم راحت شد. دیگر به تو فکر کردم. به زندگیمان. به آینده مان. به عشقی که شاید دوباره زاده شود. به هم آغوشی  دیگری که شاید این بار موفق باشد و مرا غرق لذت کند اما ....
نشد دیگر....
ولم کن. خواهش می‌کنم.
دیشب در آغوش سرد من پرسیدی: «آخه چرا من اینقدر دوستت دارم؟»
واقعن چرا؟

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر