۱۳۹۱ مهر ۳۰, یکشنبه

داستان آقای میم گنده – 5

گفت: تو که تنهایی؟
گفتم: نه. کسی تو زندگیمه.
ناگهان پیتزا در دهانش ماست شد و چشمانش چهارتا. شاخ درآورد و سکوت کرد. شوکه شد. انتظارش را نداشت. چون تا آن لحظه بارها مجازی و واقعی گفته بود که چه دختر سالمی هستم و روح تازه‌ای دارم و مثل دیگران نیستم. سیگار دیگری روشن کردم و او هم خودش را جمع و جور کرد و گفت که اصلا برایش مهم نیست.

راستش را بگویم در اولین دیدار، اصلا ازش خوشم نیامد. از اینکه با او بودم حس حقارت به من دست داد و بعدها این حس با او در من ماند. چون من و آقای عزیز روابط بسیار محترمانه‌ای داشتیم. با من مثل یک خانم رفتار می‌کرد. او یک جنتلمن بود و آقای میم گنده یک پیر پسر بی نزاکت که گذشته فجیعی داشته است. از خانواده‌ای وحشتناک و سطح پایین با کلی مشکلات اخلاقی و مالی و ....

من می‌گویم مازوخیسم دارم‌ها. مصداقش اینجاست. من با آقای میم گنده لذت‌های وحشیانه و پستی را تجربه کردم. این هم یکی از رازهای من است که حتی خود آقای میم گنده هم نمی‌داند. به دو دلیل. اول اینکه آدمی هستم که تشنه تجربیات تازه و عجیب و نامتعارف است. دوم اینکه از زجر کشیدن لذت می‌برم. جریان سکس من و آقای میم گنده هم برای خودش فلسفه ای دارد. اما نمی‌گویم فعلن. تردید دارم و راستش کمی هم از ابراز بی‌سانسور خودم وحشت دارم. آخر این اولین بار است که اینهمه بی‌پروا همه رازهایم را بیرزون می‌ریزم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر