۱۳۹۱ مهر ۲۳, یکشنبه

داستان آقای میم گنده – 4

تا اینکه نفهمیدم چطور شد سر از کافه همیشگی خودم درآوردم. اما رو به رویم به جای دوستان همیشگی و آقای عزیز، موجود 40 ساله تمساح‌وشی نشسته بود که با دیدن من حتی نتوانست سلام درستی بدهد و گستاخ تر از هر موجودی تا آن لحظه به چشمانم خیره شد و به عنوان اولین جمله گفت: چقدر چشمات درشته!
 و (ه) آخر را کشید و لبخند وقیحی زد و عرق پیشانی را سترد و برای گفتن باقی جملاتش به لکنت افتاد و من بعدها فهمیدم که آقای میم گنده در هیجان و استرس، کمی زبانش می‌گیرد. این تمساح یا مار یا هر چیز دیگری که اسمش را آقای میم گنده گذاشته‌ام آن روز گرم و داغ و لعنتی با ولع پیتزا می‌خورد و از سیگار کشیدن من خوشش نمی‌آمد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر