۱۳۹۱ آذر ۸, چهارشنبه

داستان آقای میم گنده – 8

می‌گویند زمین گرد است ها! می‌گویند کوه به کوه نمی‌رسه ولی آدم به آدم می‌رسه ها! می‌گویند دنیا خیلی کوچیکه ها... ولی باید به این یکی، جمله دنیای مجازی کوچیک‌تره رو اضافه کنند. بعله. دنیای مجازی آنقدرکوچک است که اگر هم بخواهی گم و گور شوی و ریخت کسی را آن تو نبینی آخرش نمی‌شود. همین طور است که در این دنیایی فیس بوقی به هر سو که می‌روم و هر چهره‌ای که به خود می‌گیرم این آقای میم گنده جلوی روی من سبز می‌شود. بعد از نود و اندی همین الان داشتم به صورت فیس بوقی با ایشان می‌چتیدم. بعله. و نمی‌دانست که من کی هستم و من هم مثلا نمی‌دانستم. آخر یک جای دنج فکری در این فیس بوق درست کرده‌ام چندتا آدم بی‌کار که مخ‌درد دارند می‌آیند آن تو نظر می‌دهند. چه می‌دانستم یک روزی این آقای میم گنده هم می‌آید نظر بدهد. چه می‌دانستم مخش این‌ همه درد داشته باشد آن هم در این حیطه مورد علاقه ما!
حس ناجوری به من دست داد. نمی‌خواهم فیلم هندی بازی در بیاورم ولی به مثابه یک ابله چشمانم پر اشک شد. (البته خیلی سریع نهیب زدم بکش کنار ماهی جان . حالا وقت حال گیری است نه احساساتی شدن)
نکند می‌داند که این هویت ناشناس منم؟
قبل از خداحافظی گفت احساس میکنم با تک تک سلول‌های وجود تو آشنام
دارم می‌لرزم......

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر