۱۳۹۱ دی ۶, چهارشنبه

خداحافظ

توی کافه نشسته‌ایم با نینای نازنین. دوست قدیمی. وسط یک بحث پر هیجانیم. دارم یک چیزهایی می‌گویم و دست‌ها را می‌برم هوا و می‌آورم پایین... ناگهان دیدن هیبتی خشکم می‌کند. سرد می‌شوم. واژه در دهانم منجمد می‌شود. دستانم پیکر سنگی و چشمانم خیره به هدف تیره پوش غمگین. تن آشنای غریبی که دل نگذاشتم برایش.
آقای عزیز بود... برگه‌ای روی میز گذاشت و رفت. برگه چه بود؟
فال حافظی که شش سال پیش خریده بودیم. او برای من و من برای او. او برگه مرا داشت و من برگه او. حالا برگه فال حافظم را بهم پس داد.
و گفت خداحافظ....
و این بار دیدم باور این واژه را ته آن چشمان کوچک معصوم
خداحافظ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر