۱۳۹۱ آبان ۲۰, شنبه

ویولون زن آشفته‌ای که توی کوچه خلوت، چهارگاه می‌زند اول صبحی

توی کوچه‌ای که من مجبورم هر روز صبح از آن بگذرم گاهی مردی هست که ویولن می‌نوازد و برای رهگذران آرزوی خوشبختی و سپید روزی دارد. او پول می‌خواهد. چندین سال است که صبح‌ها در کوچه خلوت منتهی به محل کارم او را می‌بینم و محلش نمی‌گذارم. امروز کوچه خلوت تر از همیشه بود و نگاه او تنها به من. گفت: خوشبخت باشی دخترم. سرم را پایین انداختم و به راهم ادامه دادم. اما کمی بعد دیدم که در خیالم دارم با او حرف میزنم.
چرا؟
چرا برنگشتم که سوالاتم را بریزم بیرون؟ می‌خواستم بپرسم دستگاه هم می‌داند؟ می‌خواستم بدانم چرا در این کوچه می‌نوازد؟ می‌خواستم بهش لبخند بزنم و محبتی که در دلم به این نوازنده دارم نثارش کنم. پس چرا  نکردم؟ چرا نپرسیدم؟ چرا هزار تومن از کیفم در نیاوردم و این گفتگو را آغاز نکردم.
همیشه می‌نالم از زندگی روتین بی‌اتفاقی که دچارش شده‌ام. اما امروز فهمیدم که بارها و بارها در مقابل اتفاقات زندگی سرم را پایین انداخته و رد شده‌ام. سر به زیر و خجالتی، تمامی اتفاقات زندگیم را نادیده گرفته‌ام.
فکر می‌کنید منظورم از اتفاق چیست؟ فکر می‌کنید می‌خواهم معجزه شود؟ نه. من دیگر 18 ساله نیستم و توقعم از واژه "اتفاق" خیلی ناچیز است. و چه چیز مهمتر از اینکه تو روزت را با خوبی به یک انسان دیگر آغاز کنی. که از او سوال کنی و او حس کند برایت مهم است و دیده می‌شود. که داستانی می‌شود از تویش درآورد و چه و چه.
امروز به تمامی اتفاق‌های کوچک و بزرگ زندگیم فکر کردم که از کنارشان گذشتم و همان زندگی روتین لعنتی را که ازش بیزارم برای خودم درست کرده‌ام. حالا می‌فهمم ما مسئول خیلی چیزهای ناخوشایند در زندگی خودمان هستیم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر