۱۳۹۱ آذر ۲۹, چهارشنبه

آی از این سنگ صبور سر به هوا

راستش از وقتی که با آقای عزیز به هم زدم بعد این همه سال و آن عشق و رابطه حسد برانگیزی که داشتیم، حالم هیچ خوب نیست. چرا الکی نقش بازی کنم برایتان. خوب نیستم. بدم. شب‌ها با گریه می‌خوابم و صبح‌ها بی‌رنگی در رخسار می‌آیم جایی که هیچ کس جشم دیدنم را ندارد. به ویژه از وقتی که آقای رئیس مرا انتخاب کرده برای نوعی ترفیع خاص در قراردادم.

تنها کسی که در محل کارم باهاش درد دل می‌کنم دخترک است. آن هم در واحد رو به رویی است نه در اتاق ما. او هم که دم به ساعت به تور یک مرد متاهل می‌خورد و همه جوره دل و جان و.... می‌دهد برایشان. حالا صبح اول صبحی با این حال نزار و روح بی‌رمق نشسته‌ام پای میزم. توی فیس بوق اصرار اصرار که یک جمله عاشقانه بگو. برای فلانی می‌خواست که متاهل است. گفتم آخر این هم درخواست است تو از من می‌کنی با این شرایط. گفت شرایطت چیه مگه؟ همان طور فیس بوقی یه کم برایش ناله زدم و گفتم که شب‌ها خواب ندارم و آه در گلویم قلمبه شده و تب دارم و چشمانم از فرط گریه باد کرده و تازه جو همکاران دور و بر هم خیلی ناجور است و اذیتم می‌کند و تازه احساس تنهایی می‌کنم و نمی‌دونم چه کنم و.... او هم کمی دل‌داری الکی داد مرا همانطور فیس بوقی و بعد گفت: زودباش. جمله عاشقانه بگو منتظره!

و من مانده ام به این سنگ صبورم چه بگویم الان؟ سنگ صبورت که این باشد وای با حال همان‌ها که چشم ندارند ببینندت.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر