۱۳۹۴ مهر ۲۸, سه‌شنبه

در حال و هوای عاشقی به ساعت نوزده و هشت دقیقه

توی دنیای به این هرج و مرجی و بی‌در و پیکری هنوز فکر می‌کنم باید چیزهایی وجود داشته باشد که بهش باور داشته باشیم. ایمان یا اعتقاد در هر سطحی که باشد و به هر چیزی که باشد حریم امنی برای ادامه زندگی به آدم می‌دهد. این ایمانه می‌تواند به خدا باشد، به طبیعت، به یک نیروی برتر، به خودت، به توانایی‌ات، به علم، به خرافات، به فال، به زمین، به زمان، به الهه‌های مادر باستانی، به مرگ، به خزان، به زندگی، به پاکی، به شیطان، به وطن، به پدر، به ثروت، به هر نفسی که می‌کشی و به عشق.... به معجزه....

دارم دنبال این بهانه برای ادامه می‌گردم و میان این همه بهانه ریز و درشت آنچه هنوز می‌تواند باور مرا بجنباند همان عشق است و عشق و عشق.... و هنوز هم نه می‌دانم که چیست و نه از وجودش مطمئنم. وای که چنگ زدن به وجودی این‌چنین معلق میان زمین و آسمان چه ایمانی در آدم می‌پروراند؟چه مامنی چه آرامشی چه ایمانی؟ نمی‌دانم.

توی دنیایی که همه معلوم نیست از هم چه می‌خواهند و انگاری یادمان رفته چطور باید دوست داشته باشیم و چطور باید بخواهیم همدیگر را و یک روز با اینیم و یک شب با آن یکی، یک طور خود بزرگ‌بینانه‌ای چسبیده‌ام به خیال آدمی در دور‌دست زندگی‌ام و یک‌تنه پرچم عشقی افلاطونی، دیوانه‌وار و مالیخولیایی سرخ رنگی را دست گرفته‌ام و به سختی تکانش می‌دهم؛ اما واهمه دارم نکند کسی پرچمم را ببیند و بشناسد آن رنگ سرخ معروفش را...

هیچ امیدی به هیچ چیز در این خیال سبز و سرخ ندارم اما از تمام شدنش می‌ترسم. این احساس، عشق باشد یا دیوانگی، حماقت باشد یا هر چیز دیگری مال من است و نیرویی در من به وجود آورده که تکانم می‌دهد، مرا از جایم بلند می‌کند، خلاقم کرده، پای کار می‌نشاندم، فکر می‌کنم، طرح می‌زنم و انجامش می‌دهم به عشق او.... همانی که دستم بهش نمی‌رسد اما وجودش از هر وجود نزدیک دیگری نزدیک‌تر و قوی‌تر است.

قدرتی که در باور  این احساس هست مرا هر صبح از تخت خوابم بیرون می‌کشد و روزم را می‌سازد و شب‌ها خیال قبل خوابم می‌شود. دلیل چک کردن گاه به گاه تلگرام ....که ای‌داد... ساعت نوزده و هشت دقیقه آنلاین بوده ... یعنی که ساعت نوزده و هشت دقیقه دستش حرکت کرده، تلفنش را برداشته، چشمانش چرخیده روی همان صفحه‌ای که توی موبایل من هم هست.... و ای داد... حالا چهار ساعت است که از نوزده و هشت دقیقه گذشته و او کجاست و چه می‌کند....

و این دیوانگی را پایانی نیست و ای کاش که نباشد .... باوری هر چند دور، هرچند ملانکولی برای ادامه لازم است... ادامه، ادامه و ادامه .... همین مهم است که باید ادامه داد و کوتاه نیامد از آنچه اسمش را زندگی گذاشته‌ایم.

۱۳۹۴ مهر ۳, جمعه

مجسمت می‌کنم مثل یک لیوان آب خنک



خیلی سخته که موقع نوشتن سیگار نکشی. آره. کارهایی که به نظر آسان می‌آیند برای من سخت است و خیلی چیزها برای من مثل خوردن یک لیوان آب به عادتی دیرین بدل شده که انجام ندادنش مرگم است. 

خیلی آسونه که وقتی تنهایی کسی را کنارت داشته باشی. کسی که روی مبل کنار تو نشسته و با تو فیلم می‌بیند. کسی که وقتی صدای فین فینت را حین تماشای فیلم می‌بیند با تعجب برمی‌گردد و نگاهت می‌کند. کسی که پنجمین سیگار آماده فندک خوردن را از دست تو می‌گیرد و تو اعتراضی نمی‌کنی. کسی که روی تخت دراز کشیده و تورا وقتی که داری موهای نیمه خیست را شانه می‌کنی نگاه می‌کند، وقتی کرم می‌زنی، وقتی لباس می‌پوشی، وقتی در‌می‌آوری، وقتی توی آشپزخانه پیازها را روی تخته با دقت خورد می‌کنی، وقتی توی اتاقت بوم نقاشی را با هیجان تاش می‌زنی، وقتی دم به دم نامجو می‌دهی و چشمات پر از شور و اندوه می‌شود، وقتی داری اندامش را می‌کشی روی کاغذ کاهی، وقتی پای تلفن به مادرت دروغ می‌گویی، وقتی داری اورهان پاموک می‌خوانی آنجا که عاشقی را توصیف کرده زار و نزار، وقتی پشت به او نشسته و در دنیای خودت با معلوم نیست که و چه می‌جنگی، وقتی دو دو تا چهارتا می‌کنی، وقتی فیس بوک و اینستاگرامت را چک می‌کنی، وقتی با ملودی یک موسیقی محلی مال دهه 30 مستانه به خودت پیچ و تاب می‌دهی، وقتی که داری با اشتیاق و هیجان نقاشی‌های رپین را نگاه می‌کنی، وقتی چشم‌هایت پر اشک شده و آنی مانده تا ریختنش، وقتی توی جمع همه حواس‌ها به یک نفر است و او تنها و تنها به تو نگاه می‌کند.....

خیلی آسونه وقتی که او نیست که همه این کارها را بکند و همه این نگاه ها را به من هدیه کند تصور کنم که هست....

۱۳۹۴ شهریور ۲۳, دوشنبه

مرگی که جان تازه می‌دمد

به زادگاه تو می‌روم. این روزها که می‌خواهم هر طور شده یک جوری به تو مربوط باشم به جایی می‌روم که می‌دانم در آن پا به این دنیا گذاشته‌ای. در هوایی نفس بکشم که تو اولین بار ریه‌های کوچکت را از آن انباشتی و هنوز هم می‌دانم که پناه توست. می‌دانم اینها را اما نمی‌دانم از کجا....

به جایی می‌روم که در آن به دنیا آمده‌ای و به دنیا آمدم.... آه چه نقطه اشتراکی! سال‌هاست که می‌دانم زادگاهم آنجاست و ذره‌ای برایم مهم نبوده و حتی گاه خوشحال بوده‌ام که آنجا زندگی نمی‌کنم اما حالا این نقطه از کره زمین که اتفاقی پذیرای اولین قدم‌های من شده... پذیرای وجود تو شده ... برایم ارج و قربی پیدا کرده.

دارم خفه می‌شوم عزیز دل... می‌خواهم شش‌هایم را از آن هوا پرکنم و با تصور دهان تو، بینی تو، شش‌های تو، خون و پی تو که این هوا را استشمام می‌کند همه سلول‌های مرطوب معلقش را ببلعم.... آه چه نقطه اشتراکی.....

می‌دانی... دارم فکر می‌کنم این حال و هوا که بیقرارم کرده چه اسمی دارد... عاشقیت؟ عزیز شدن وجودی که حتی از وجودت بی‌خبر است چه نام می‌گیرد؟ بعضی وقت‌ها فکر می‌کنم که تو بهانه‌ای و من تنها عاشق این حال و روزم. این بیقراری را می‌خواهم. این بی‌خبری تو از وجود من، این دل واپسی من از امکان رد شدن تو بعد یک ماه از رو به روی من، این نگاه سرگردان، آن سلام هول هولکی، آن همه هیجان الکی وقتی حضورت باعث می‌شود با صدای بلندتری حرف بزنم و قهقهه سر دهم و الکی شلوغش کنم تا به آنجایی برسم که برای اولین بار از خودم بپرسم چه مرگت است؟

هنوز هم برای این «مرگی» که وجودم را گرفته و روزی هزار بار به من جان تازه می‌دهد اسمی نگذاشته‌ام. می‌دانم که روزی به این حال و هوایم می‌خندم اما هیچ گاه تحقیرش نخواهم کرد. وجودم از اطمینانی سرشار است که لبخندم را پایدار می‌کند. اطمینان از اصالت حسی که درون من بی تو رشد کرده و حالا انگار بود و نبودت هم چندان مهم نیست.... قیمتی نیست که حال و هوایم را به آن بفروشم.... اینجاست که اهل دلی باید برگردد و توی روی من بگوید:«حالتو می‌خرم» و من بگویم کاش فروشی بود....

۱۳۹۴ شهریور ۲۱, شنبه

بی‌خیال آنچه گذشت و ننوشتم

همیشه فکر می‌کردم توی خلاصه کردن هر چیزی مهارت داشته‌ام. خلاصه کردن حرف‌ها، نوشته‌ها، طرح‌ها، وقایع و حتی اطوار.... می‌توانم یک نگاه را جایگزین یک جمله کامل طولانی کنم یا با دوتا فحش کل ماجرای یک روز را تعریف کنم. اما حالا که بعد تقریبا یک سال نشسته‌ام به نوشتن نمی‌توانم این زمان را خلاصه کنم و اصولن فکر می‌کنم چرا باید این کار را کنم؟

توانایی ایجاز از آدم یک موجود بی‌حوصله می‌سازد که تاب عن و من کردن دیگران را ندارد و حتی دوست دارد روزها و شب‌ها و عمرش هم خلاصه شود به چکیده‌ای از مهمترین رویدادها و تمام.

خلاصه کردن یک مهارت است و اگر فکر کنی که صاحب این مهارت هستی آ‌نگاه که نمی‌توانی رویدادی را در ذهنت خلاصه کنی به کل وجودت شک می‌کنی و دیگر این مهارت به کارت نمی‌آید و تنها یک افسردگی عمیق به جا می‌ماند و آنجاست که توی دلت می‌گویی کاش افسردگی‌هایمان خلاصه می‌شد....

 اینها را نوشتم که به خودم فرصت یک شروع دوباره برای موجز کردن نوشته‌های آینده‌ام بدهم و بی‌خیال آنچه گذشت و ننوشتم باشم.... همین.

۱۳۹۳ مهر ۳۰, چهارشنبه

چراهای الکن بی‌جواب مانده

بعد سال‌ها دوباره توی همان کافه همیشگی من و آقای عزیز نشسته‌ام. صاحب کافه با دیدنم  خوشحال می‌شود و استقبالم می‌کند و می‌پرسد که چرا پیدایمان نیست. من هم بهانه‌هایی جور می‌کنم و وعده می‌دهم که در آینده بیشتر بیایم و در این حین ذهنم درگیر آن ضمیر جمعی است که برای منِ تنها استفاده کرده است. «پیدایتان نیست.»
و من تنها پشت میز دو نفره نشسته‌ام و فکر می‌کنم چرا «پیدایمان نیست». کجا گم شده‌ایم که دیگر نه خودمان و نه هیچ کس دیگر پیدایمان نکرد.

نمی‌دانم چه مرگم شده که این روزها مدام یادش هستم. حالا و پس از دو سال پایان رابطه چه می‌شود که همزمان با گریز ذهنم به آن روزها همه چیز دور و برم نیز مدام به او اشاره می‌کند. همه چیز یک جور غریبی مرا به سوی او سوق می‌دهد. انگاری عناصر این دنیا با هم هماهنگ شده‌اند تا من به او فکر کنم. شاید هم ذهن من درگیر اوست و فرقی نمی‌کند چی دور و برم باشد. خواه ناخواه به او اشاره می‌شود.

چرا پیدایمان نیست... چرا گم شده‌ایم؟ چرا تمام شدیم؟ چرا دیگر مایی وجود ندارد؟ ذهنم پر از این چراهای بی جواب است. همیشه می‌گفت «چرا» یک پرسش رو به عقب است و بسیار منفعلانه. نباید در این چراها بمانیم. باید که سؤال بعدی‌ات با واژه‌ای غیر از چرا پرسیده شود وگرنه همیشه عقبی...
و من مانده‌ام همان عقب... جایی میان چراهای بی‌شمار و منفعلانه‌ام گم و گور شده‌ام و سؤال بعدی به ذهنم خطور نکرده هنوز.... اما می‌دانم که او از این چراهای الکن گذر کرده و سوال‌های دیگرش را هم پرسیده حتی... کسی چه می‌داند شاید جواب هم داشته باشد....

۱۳۹۳ مهر ۱۷, پنجشنبه

کافه فرانسه... سال 1344 تا به حال

از دانشگاه می‌زنم بیرون. شب پاییزی خیابان انقلاب مرا پرت می‌کند به همین چند سال پیش. انگار همین الان باشد... بی‌اختیار دم کافه فرانسه چشم می‌چرخانم برای دیدن لبخند آشنایی که مرا از دور به خود می‌خواند. چشم‌های مهربانی که نگران گذر من از عرض خیابان وصال است و مشتاق دیدارم. طرح لبخندش را در لحظه‌ای ازلی به خاطر سپرده‌ام و همیشه روبه‌رویم است و هر گاه که اراده کنم می‌یابمش. انگاری همه چیز اسلوموشن شده و تنها دو نفر روی این کره خاکی هستند. آن هم درست در خیابان انقلاب و یکی از آن دو نفر همانی است که وقتی نیست بودش را بیش از همیشه حس می‌کنم. هستی که از فقدانش یافته می‌شود.

همیشه همینطور بود. وقتی که قرار می‌گذاشتیم زودتر از من می‌رسید که نکند مرا منتظر بگذارد. حالا هم بی‌آنکه بدانم آمده. می‌خواهد مرا مهمان شیرینی‌های وسوسه انگیز فرانسه کند. وسط خیابان چشم‌هایش دقیقن رو‌به‌رویم است. دست‌ها توی جیب شلوار. یک سویشرت مشکی با راه راه‌های قهوه‌ای پوشیده حتمن. موهایش را باد آشفته. سرش کمی خم شده به سمت راستش و به من زل زده. مشتاق، نگران، مهربان، در انتظار دیدار... انگاری که دارد به یک اثر هنری توی موزه نگاه می‌کند. نگاه یک آشنا، یک دوست به دوستی که هزار سال است ندیده و با وجود دیدارهای هر روزه انگاری تازگی اش را از دست نمی‌دهد. طوری نگاه می‌کند نه انگار که هفت سال است هر روز و هر روز مرا دیده. و لبخندش.... همان جادویی است که طرح این صورت آشنا را ازلی کرده در خاطرم. لبخندی که تشخیص مهربانی در آن از تشخیص آبی آسمان در روزهای پاک تهران آسان‌تر است. و آری.... این طرح آشنای بی‌بدیل آن سوی خیابان، کنار در ورودی کافه فرانسه، منتظر است تا خستگی یک روز شلوغ را از من بگیرد و به جایش وجودم را پر کند از محبت، توجه، احترام، ستایش و عشق و عشق و عشق....

چراغ عبور پیاده قرمز می‌شود... ماشین‌ها هجوم می‌آورند. وسط انقلاب مانده‌ام. چهار راه مرا می‌بلعد. طرح آشنای لبخند توی بوق بی‌امان ماشین‌ها گم می‌شود. خبری از اسلوموشن نیست و من و او تنها آدم‌های این کره خاکی نیستیم.... اصلن مایی در کار نبود.... کافه فرانسه بود از سال 1344 تا به حال......

تو وابسته نشو... بذار اون وابسته تو بشه


دور هم نشسته‌اند و فضای کوچک کافه را سر و صدایشان پر کرده. انگاری کلاس و درس و دانشگاه را دودر کرده اند و حالا از هر دری حرف می‌زنند. چند دختر و چند پسر. گویا همه‌شان سعی دارند یکی از دخترها را قانع کنند ازدواج نکند و به دوستی‌اش با پسری که دوستش دارد پایان دهد:
-    وابستگی احمقانه است.
-    الان دیگه ازدواج ابلهانه‌ترین کار دنیاست.
-    تو وابسته نشو... بذار اون وابسته تو بشه!
-    به یارو یه دروغ گفتی برات شعر گفته، اگه خیانت کنی حتمن رمان می‌نویسه ...
همه می‌خندند. یکی از دخترها می‌خواهد به دختری که هدف تمامی حرفهاست حالی کند که اینها دارند چرند می‌گویند و «آرش» پسر خوبی است و بهتر است اگر دوستش دارد از دستش ندهد. از دخترک تعجب می‌کنم که بی اعتنا به این اشاره وقتی پسرها آرشش را مسخره می‌کنند و بدون اینکه تا به حال دیده باشندش مدام بدگویی‌اش را می‌کنند لبخند می‌زند و سعی می‌کند طوری جواب بگوید که پسرها را نرنجاند. حتی گاهی با آنها همراه می‌شود.
انگاری آدم‌ها توی دور همی‌های دوستانه‌شان می‌خواهند طرف حق باشند و بقیه با آنها همدلی کنند و برایشان سوگوار باشند و دل بسوزانند و در نهایت بگویند «تو حیفی ...» اما بد ماجرا این است که بعد از ساعت کافه هر که سراغ کار خودش می‌رود و تو می‌مانی و اینهمه تناقض و دل آشوبی تازه. فکرهایت شروع می‌شود:
نکند راست می‌گویند... نکند دارم وقتم را تلف می‌کنم با آرش (یا هر کس دیگر) ... می‌توانم موقعیت‌های بهتری داشته باشم. چرا من به او زنگ بزنم... چرا به فکرش باشم... این‌همه آدم دور و برم است... آینده من به یک نفر محدود نمی‌شود....

می‌گذرد. یک سال و نیم بعد. دور همی با همین دوستان! توی کافه. آرشی وجود ندارد و دخترک نه ازدواج کرده، نه وابسته شده، نه دل داده و نه دل دار است.... و دوستان:
-    چرا آخه..... ناراحت شدم.
-    آخی حیف بود.... خیلی به هم می‌آمدید.
-    دیگه یکی مثل آرش رو از کجا پیدا می‌کنی.
-    باباجان دختر تونست یکی رو پیدا کنه باید بچسبه بهش ....
وقت کافه می‌گذرد. هر کی می‌رود پی کار و زندگی‌اش. تو میمانی تنها باز هم با کلی تناقض و دل آشوبی:
نکند اشتباه کردم... آرش کجاست... الان چه کار می‌کند... آیا می‌توانم باز هم برگردم... اصلن برگردم یا نه؟ چه کرده‌ام با خودم و زندگیم؟... چی درست است وچی غلط؟
البته واقعن این طور نیست که تباه شدن یک رابطه به حرف این وآن باشد. اما آتشی است در انبار پنبه جوانی و خامی....
شاید آقای عزیز را این شکلی از دست داده‌ام....